my life



داستانی از خیانت که نامش شهادت یه وبلاگ بسم الله ایی که خالق دلهاست پسره یه گپی درست کرده بود به اسم عشق مجازی (تجربه بود تا عشق) دختره اومده بود پیویش و گفته بود گپ یا همون گروه مشکل داشت اون پسره هم گفت چشم و درستش کرد بعد از دو روز توی گروه تا حدودی با هم آشنا شدن بعد از طریق پیوی یا همون خصوصی حرف میزدن برای مدتی اون پسره خیلی عاشق اون دختره شد خیلیم خالص و صاف بدون خیانت بدون هیچ هوس و بدون دروغ دختره نمیدونم به عاشق اون بود یا هوس داشت (مشکل اینجاست از دخترایی که پولی باشن نبود و این باعث شد اون پسره به دختره خیلی اعتماد داشته باشه) دختر کلش بازی میکرد اما پسره متنفر بود از این بازی اما به عشق و محبت اون بازی کرد اما بعد از یک ماه پیامی از دختره رسید «که فلان من برادرم انگار فهمیده و به پدرم گفته تا من پیام ندم هیچ پیامی نده » اون پسره 24 ساعت دقیق منتظر موند اما هیچ خبری ازش نرسید خیلی نگرانش شد قولم داده بود قبلا بدون اجازه نه زنگ میزنه و نه به واتساپش پیام میده متحیر بود که بین نگرانیش و قولش کدومو انتخاب کنه بلاخره نتونست و بعد 24 ساعت پیام داد که«age mikhay beri dorost bro» یعنی اگه میخوای بری درست برو(چون هر کسیم بود شک میکرد ) این پیام از شماره آمریکایی بود که مجازی هست خلاصه کلی پیام به زبان ترکی بهش رسید پسره هم هیچی از زبان ترکی سر در نمی اورد اما معلوم بود این پیاما توهین و الفاظ رکیک داشت پسره به زبان انگلیسی پیام داد من از آمریکا هستم ببخشید پیام اشتباهی بود اما ایشون مادرش بود که فقط زبان ترکی بلد بود و هی توهین میکرد اون پسره ساکت شد و رفت از گروهی به گروه دیگه تا تونست یکی رو پیدا کنه که واسش ترجمه کنه چی گفتن خلاصه پیاما توهین داشت و یعنی این پسر الاف و بیکار بود (موفقیتی که این پسر داشت حدودی نداشت و کمتر کسی مثلش پیدا میشد) خلاصه از اونی که پیام رو ترجمه کرد واسش گفت که اینو به ترکی بگه : {من قصد بازی با شرف کسی ندارم اما عاشق دخترتون هستم و من قصد ازدواج دارم} خلاصه خاله ی اون دختره اومد پیام داد که زبان فارسی رو بلد بود ایشون با پسره صحبت کرد و پسره فهمید که دختره رفته بیمارستان چون پدرش و بزور تونست با اون دختره ارتباط برقرار کنه و بعد از خارج شدن از بیمارستان گوشی از دختره گرفته شد و کای داستان شد که بزور اون پسره با هزارتا سختی ارتباط برقرار کنه اما بعد مدتی این سختی ها عادی شد چون عشق و علاقش به اون دختره زیاد بود و چیزای زیادی گذشتن و دوبار دیگه هم رفت بیمارستان نمیدونم این بیمارستان رفتنا دروغ بود یا نه!اما اون پسره خیلی بهش اعتماد داشت و زود باور میکرد اشتباه اینجا بود »اعتماد« اما بعد از سه ماه مادر این پسره هم شک کرده و گوشیو به بهانه امتحانات گرفتن اما اون با گوشی ساده ایی که داشت پیام میداد روزی نگذشت که پیام نداده بود این پسر هر روز و هر دقیقه مجازی ترین عشق بود امـــا اینجا همچی عوض شد بعد سه ماه و نیم دختره پیام داد واسش خواستگار اومده که پسر دوست باباش بوده گفتم قبول نکن نمیتونن اجبارت کنن اونم گف حتما من عاشق تو ام و گفت رفتن اون خواستگارا اما دروغ بود بعد 4 ماه از رابطه اون پسره احساس کرد که چیزی داره میشه خیلی ناراحت بود زبانش رک و عصبی بود که چندبار رو دختره عصبی شد اما بعد از آشتی دختره بهش گفت چرا ناراحتی من همیشه باتم و عاشقتم اون پسره بهونه اورد که حالش خوب نیست فردای این روز این پسره پیام داد اما کسی پیامشو نمیخوند فقط بعد از دو روز پدر این دختره بهش گفت دیگه دوست نداره اینم پسر نفهم فک میکرد مثل همیشه که با پدرش دعوا میکرد (اینجایی که میگن عشق آدمو کور میکنه)٫ خلاصه پدرش رفت و هیچ خبری از دختره به مدت يه هفته نبود و این پسره خیلی تلاش میکرد ارتباط برقرار کنه با اون دختره ندونست که زنده هس یا از طریق کلش تلگرام واتساپ پیام میداد و تلاش میکرد از کلش با برادرش دوستای برادرش دعوا میکرد که فقط دختره بدونه و بهش پیام بده بعد از تلاش فراوان دوست دختره از کلش به پسره پیام داد توی کلن که اون دختره عقد کرده باور نکرد اون پسره گفت خودش بام حرف بزنه بینشون رمز بود گفت رمزو بگو کاملا درست گفت و گفت من عقد کردم اما منو اجبار کردن اون پسره خیلی دیونه شد سرشو میزد به دیوار و هزارتا کار میکرد اما ایمانش به خدا نمیزاشتش خودکشی کنه بعد از 15 روز عقلش سرجا خودش اومد یکم اما اینبار نفهمتر شد بهتره بگم بهش پیام داد و گفت فلان من عاشقم و نمیتونم ازت دس بردارم خودتو آماده کن فرار کنیم کاملا هم زمینه مهیا بود فقط یه قبول کردن میخواست اود گفت باشه پسره گفت تردید نداری که گفت نه ندارم اما بعد دو روز پیام داد من عاشق شوهرمم من دیگه هیچ احساسی بهت ندارم به همین سادگی دلش از اینجا شکست و شروع کرد به ابرو بردن ابروی اون دختره پیش دوستای برادرش ابروشو برد و خواست بیشتر ابروشو ببره اما وج دانش نزاشت رفت بعد از 10 روز رفت تبریز و 4 ساعت دم درشون وایساد با اینکه همه میدونستن اینجاست اما هیچکس نیومد رفت پارک مورد علاقش و گردنبندی که هدیه تولدش بود را پاره کرد و انداخت توی دریاچه از اینجا که نفسی تونست بکشه برگشت اما دلش شکسته بود و الانم هست اما موضوعی که گذاشتم ربطش به این موضوع که تمام آشتی ها و قهر ها تو این وبلاگ نوشته میشد و این وبلاگ شاهده چقد عاشقش بود ✓حالا این پسره من بودم سمانه اگه مشکلی داری با نوشته بیا ویرایشش کن ببین 100 سالم بگذره یادم نمیره مطمئن باش اگه خواست یادم بره تو همین سه ماه یادم میرفت.(این خلاصه یه داستان حقیقی بود)که خیانت نصیبم بود ازش.


my life

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

naghshetoranj شبنمی بر رویاهای خیس تدریس خصوصی اول دبستان شاهین اردبیل مطالب اینترنتی pooyarayanehi hasschool Beautifulmind_0 گفتاردرمانی علیرضا تقوی راد پروژه و مقاله و پایان نامه مکانیک- خودرو